حكمت متعاليه صدرايي، فلسفه حال و آينده
حكمت متعاليه صدرايي، فلسفه حال و آينده
نويسنده:
مترجم:
منبع:
مترجم:
منبع:
برخورد تاريخ با انديشه فيلسوفان متفاوت است .عوامل گوناگوني دست به دست هم مي دهند تا به يك انديشه فلسفي مجال حضور دهند تا بتواند از توجه و عنايت انديشه ورزان برخوردار شود .در تاريخ فلسفه با بسياري فيلسوفان مواجه مي شويم كه در دوران حيات خويش توفيق مي يابند تا اوج توجه و جامعه فلسفي دوران خويش را به ديدگاه جديد خود ببينند و در چالشهاي له و عليه دوران خويش مشاركت بجويند .شايد بتوان به خوبي دكارت، مارلبرانش، جان لاك، كانت و هگل را از اين دسته فيلسوفان دانست .در مقابل تاريخ فلسفه نشان از فيلسوفاني مي دهد كه اين بخت با آنها يار نبوده و در دوران زندگي خود آراي فلسفي شان توجه و اقبالي را نيافته است و در گمنامي به سر برده اند، ولي پس از مرگشان دير يا زود اقبالي وافر به ديدگاههاي فلسفي آنها شده است .گمنامي لايب نيتس در هنگام مرگ، با وجود موقعيتهاي خوب سياسي اش، نشان از اين بي مهري فلك در دوران زندگي او دارد .اما همين فلسفه لايب نيتس در قرن بيستم دوباره بازخواني مي شود و رگه هاي انديشه فلسفي او را مي توان در آراي انديشمندان اين دوران ديد .كي يركگارد در نيمه قرن نوزدهم مي ميرد، اما نظريه پردازيهاي او حتي تا اواخر قرن نوزدهم نيز مورد عنايت قرار نمي گيرد .از دهه دوم قرن بيستم، رفته رفته آراي او نه تنها مورد توجه قرار مي گيرد و روز به روز نقش مهمتري را در جغرافياي انديشه روز بشري بازي مي كند كه خود الهام بخش جريان عمده فلسفي مهمي همچون اگزيستانسياليسم مي گردد.جالب آن است كه انديشه فلسفي او الهام بخش يك تلقي جديد در فيزيك يعني فيزيك كوانتومي مي شود .بوهر ايده سطوح كوانتايي انرژي را در اتم در هنگام مطالعه كتاب كي يركگارد به مدد سطوح سه گانه كي يركگاردي ملهم شد.
گذشته از عوامل تاريخي و جغرافيايي كه در تأثيرگذاري آراي يك فيلسوف مؤثر است، نوع ظرفيتهاي وجودي يك فلسفه نيز در تأثيرگذاري آن بر انديشه بشري و راهگشا بودن آن تعيين كننده است .همين مسأله است كه يك فلسفه را پويا و پايا مي سازد و در صورت عدم وجود آن، ظرفيتها آن را به فلسفه اي تاريخي كه دوران آن به سر آمده است، تبديل مي سازند .در اين مقاله، درصدديم تا با باز نمودن عناصر پوياي فلسفه ملاصدرا، اين ظرفيتهاي وجودي را بررسي كنيم .برخي آراي حكمت متعاليه صدرايي وقتي با انديشههاي فلسفي دوران خود در حوزه هاي ديگر فلسفي جهان سنجيده مي شود، تفاوت بارز زماني آنها ديده مي شود .آرايي كه ملاصدرا در آن دوران مطرح كرده، با مسايلي كه در دويست سال پس از او عرضه شده است، قابل مقايسه ديده مي شود .هم عصر ملاصدرا، دكارت، در مواجهه با مسأله رابطه نفس و بدن بين توازي آن دو، بر اساس مباني فلسفي اش و اتحاد آن دو بر اساس واقعيتهاي پيش رويش، آمد و شد مي كند كه خود پايه گذار مسايل بسيار ديگري در فلسفه مي گردد .اما تبيين از نفس به «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» توسط ملاصدرا كه نگاه فلسفي قرن بيستمي (همچون نگاه وايتهد و برگسون )به آن نزديك مي شود، خود بخوبي از پس تمايز در عين اتحاد و اتحاد در عين تمايز بين نفس و بدن برمي آيد .بدن آنكه در ماترياليستي نگاه كردن به نفوس حيواني و نباتي -همچون دكارت -گرفتار آيد .اين گونه است كه ظرفيت وجودي يك فلسفه همچون فلسفه ملاصدرا مي تواند نه تنها مشكل گشايي كند، بلكه كليدهاي ويژه اي براي حل و عقد زواياي تاريك انديشه بشري در آينده ايفا كند.اكنون با توجه به اين نگرش صدرايي است كه روانشناسان را به يك نگرش جديدي در برابر تقابل دو نوع تلقي دارويي -جسماني و نگرش ذهني -ادراكي مي رساند كه نافي هيچ يك از آن دو نيست و جمع شايسته اي از آن را در اختيار مي نهد .اين پژوهشها همانهايي هستند كه از اين پس بايد به انجام برسد تا نگرشهاي جديد روانشناسانه و حتي فلسفه ذهن از آن برخوردار شود .اين همان ظرفيت وجودي است كه فلسفه ملاصدرا واجد است و پويايي خود را در اين باب مي نمايد .در ساليان اخير پژوهشهاي بسياري حول تطبيق و مقايسه انديشه ملاصدرا و متفكران معاصر غربي به انجام رسيده و مي رسد .با وجود آن كه ملاحظاتي چند در اين نوع مقايسه وجود دارد و دو فضاي فكري متفاوت غرب و فرهنگ اسلامي ايران نحوه اين مقايسه ها را با مشكلاتي مواجه مي سازد، ولي خود اين كنكاشها نشان از اموري چند دارد :اولاً، به ظرفيت باز انديشه ملاصدرا اشاره دارد كه مي تواند پا به پاي بسياري از نگرشهاي نوين مطالب بسياري را براي عرضه ارائه نمايد .ثانياً، اگر تاريخ انديشه بشر را جرياني بدانيم كه در جهت روشنتر شدن بسياري از تاريكي هاي ذهن بشري يك تأثير و تأثر متقابل را مي نمايد (بدون آن كه ارزش گذاري تكاملي براي آن داشته باشيم )آن گاه به اين نظر مي رسيم كه اين مقايسه ها خود برخاسته از آن است كه با ظهور انديشه هاي جديد بسياري از انديشه هاي پيش گفته، وضوح و عمق خويش را مي نمايانند .بدين صورت است كه وقتي با تلاش انديشمندان جديد در بازنمودن يا طرح عميق تر مسائلي خاص از نادانسته هاي بشري مي شويم، مي توانيم در پرتو آن عمق و تيزبيني آراي حكمت متعاليه صدرايي را بيابيم .ثالثاً، اين آرا و نظريات جديد موجب مي شوند كه انديشمندان نوصدرايي در ادامه مسير حركت او به راهيابيهاي جديد براي انسان معاصر دست يابند، اما هر چه باشد اين مسيري متمايز نخواهد بود، بلكه استفاده از غناي پيشين پيشتاز آن يعني ملاصدراست .حال گذشته از مسأله تعامل و رابطه نفس و بدن، حسب اقتضاي اين مقاله به عناصري چند از فلسفه ملاصدرا اشاره مي شود تا فلسفه حال و آينده بودن آن نشان داده شود:
1-زمان :تأمل در بحث زمان يكي از ويژگيهاي فلسفه قرن بيستم است .توجه به ويژگي سيال بودن زمان در قرن بيستم محور آراي فيلسوفان مهمي گرديده است .شرايط تفكر ويتاليستي و پويشي از يك سو و تفكر اگزيستانسياليستي از سوي ديگر بود كه پويايي زمان را محور توجه ويژه اي نمود.
كانت زمان را در قالب مقولات حس بيان كرد .«هر گونه نگاه مقولي به زمان، خود ايستا ساختن آن و مكاني نگاه كردن به آن است.» همين امر جنبه پويايي زمان را در قالب معرفت شناسي جديد ناديده گرفت .در قرن بيستم با طرح بحث زمان توسط برگستون و تأكيد او بر جنبه پويايي آن كه نه با هوش كه با شهود قابل وصول است، بحث زمان جلوه اي ديگر يافت .برگستون سعي كرد تا با فرا رفتن از نگاه مقولي معرفت شناختي كانتي، ماهيت واقعي زمان را نشان دهد .او براي چنين فراروي ديگر به قالبهاي ذهني تكيه ننمود .او «شهود» را به كار آورد تا تبيين عالم بر اساس تحول پويا ميسر شود .همين مسير وايتهد با فلسفه پويشي خود با تأكيد بر رخداد كه در نظر او عنصر اوليه عالم به شمار مي آمد، راه نوي را پيش نهاد .از اينها در پرتو نگرش اگزيستانسياليستي خود بود كه توانست زمان را در كنار هستي و نه چيستي لحاظ كند .همه اين تحولات در فلسفه، توانست جاي را براي نگاه جديد و عميق به زمان ايجاد كند .فلسفه اصالت الوجودي ملاصدرا به بركت اصل بنيادين خود، يعني اصالت الوجود، حركت و زمان را از قالب مفاهيم ماهوي خارج ساخت و در ذات ماده جاي داد .نگاه به زمان به جاي نگاه به عنصري مقولي از ماده به توجه به عنصري وجودي تبديل يافت .حركت، بنياد خويش را در جوهر و ذات ماده، دست در دست زمان كه آن هم در ذات ماده است، يافت .همين امر موجب گرديد كه تحول و پويايي نه در نگاه بيروني و عارضي ماده كه عين ذات عالم مادي گرديد .تفاوت بين حركت قطعيه و توسطيه توسط صدراييان خود مبتني بر تفاوت اين دو نوع نگارش بود .بديهي است ما كه اكنون با دستاوردهاي فلسفي غرب در قرن بيستم با اين موضوع مواجهيم، شرايط مناسبتري را يافته ايم تا عمق نگرش صدرايي را در اين باب بفهميم .با توجه به نگرش معاصر به مسأله زمان، حكمت متعاليه صدرايي فلسفه اي معاصر مي گردد كه مي تواند در گفتگو با آراي معاصران قرار گيرد. اين عنصر فلسفه صدرايي همچنين مي تواند مبنايي براي بررسي فلسفي ويژگيهاي ديگر ماده گردد كه در فيزيك جديد و نگرش نسبيتي -كوانتومي بدانها نياز است.
2-مقولات فاهمه و معقولات ثانيه فلسفي :كانت در درك مفاهيم بنيادين فلسفي همچون عليت، جوهر، وجود و ضرورت راه را در اعتبار مقولات فاهمه ديد كه به طور پيشين قالب بندي ذهن ما را تشكيل مي دهند .اين نوع تبيين كانتي، نتايجي را به همراه آورد كه كانت را در مواجهه با برخي مسايل بنيادين در موضعي انكار كننده قرار داد .درك معناي واجب الوجود در قالب ساختار معرفت شناسانه پيشنهادي كانت دچار مشكلاتي جدي شد .او با اين كه عليت را ناگزير در مقولات فاهمه مي گنجاند، ولي نمي تواند در بخشي ديگر از فلسفه اش آن را به صورت وجودي نبيند، از اين رو «نومن» را علت «فنومن» ذكر كرد .علتي كه بعد از «فنومن» نگري، جاي داشت، حال قبل از آن و بين «نومن» و «فنومن» واقع مي شود.آنها كه با معقولات ثانيه فلسفي در حكمت صدرايي آشنا هستند، ديگر اكنون به راه حل كاملاً متفاوت ملاصدرا در اين مسأله به خوبي آشنا هستند .تقريباً براي اين افراد آشكار است كه در چارچوب نظام فكري ملاصدرا با بسياري از مشكلات مطرح شده پيشين مواجه نيستيم شايد مهمترين بحث در مقايسه فلسفه ملاصدرا و فلسفه كانت همين مقايسه مقولات فاهمه و معقولات ثانيه فلسفي باشد.
3-وجود و تقدم آن بر ماهيت :وقتي كانت تمام سعي خود را مصروف يك نظام معرفتي منسجم نمود و در نهايت هگل در ادامه تلاش او ضرورتاً به يك ايده آليسم كل نگرمي رسد، بشريت آن عصر را با يك دغدغه وجودي مواجه مي كند .با هگل اين كل نگري در بسياري از ابعاد عملي زندگي اثر مي گذارد و تأثير آن در اخلاق و سياست، نگرش خاص دولت را پديد مي آورد .نياز به فرار رفتن از تفكر ماهوي به خوبي در آرا و نظريات كي يركگارد خود را مي نماياند.اقبال جدي به اين نوع نگرش ظهور انواع متفاوتي را از اين دغدغه وجودي در قرن بيستم به وجود مي آورد .نيچه، هايدگر، ياسپرس و سارتر با نگاه تقدمي به وجود نه نگاه مؤخر به وجود، نوع جديدي از مواجهه فلسفي پديد آوردند كه در پرتو آن از زاويه اي ديگر به عالم نگاه شد و مبنايي عميقتر براي تبيين آن پديد آورد.اين تغيير نگرش هم مبنايي براي ملاصدرا بود تا به تعميق مسايل فلسفي از ظاهر ماهوي به باطن وجودي، آن تغيير نگرش مبنايي را به وجود آورد كه براي حل بسياري از مشكلات فلسفي راه مؤثرتر ارائه نمايد .تأكيد بر وجود پيش از ماهيت همان زاويه عميق است كه نياز فلسفي معاصر بر آن تأكيد كرده بود .اگر چه مباني و نتايج اين تقدم وجود در فلسفه ملاصدرا با آنچه در فلسفه غرب مي گذرد، تفاوت دارد ولي ظهور دغدغه فلسفي معاصر، درك اهميت نگاه ملاصدرا را در چهار قرن پيش به خوبي باز مي نمايد و اين همان توجه فيلسوف معاصر است كه زمينه گفتگو را بين او و فلسفه معاصر ضروري مي سازد.
4-هرمنوتيك :گرچه نگاه هرمنوتيكي به متن و بخصوص متون مقدس با شلايرماخر جدي مي شود، ولي درگير شدن نگاه هرمنوتيكي با وجود، در «هايدگر» و «گادامر» مبنايي ديگر مي يابد .اين مطلب در تفسير و تحليل متون، صرف نگاه به شرايط جغرافيايي تاريخي كفايت نمي كند، بلكه اصل كلمه و سخن در درگيري وجودي خود را مي نماياند .وقتي در آراي تفسيري ملاصدرا با ظهور وجودي كلام الهي و نگاه وجودي به آن مواجه مي شويم، اين نوع هرمنوتيك بنيادين، درك عميقي در برخورد با متون فراهم مي آورد .هرمنوتيك معاصر و تلاشهاي فلسفي كه در اين باب به انجام مي رسد .زمينه فلسفي مساعدي را فراهم آورده است تا در پرتو آن نگاه متفاوت ولي وجودي صدرا راه ارايه نظريه عميق و تأثيرگذار در اين باب عرضه گردد .نمونه هاي فوق بالندگي هايي چند در انديشه صدرايي بود كه فلسفه معاصر غربي زمينه درك و مفاهمه آن را به وجود آورده است .
با وجود آنكه هر يك از فلسفه صدرايي و فلسفه غربي خاستگاه خاص خويش را داشته اند و بر مباني متفاوتي نگاه فلسفي خويش را عرضه مي دارند، ولي قرابتهاي بسياري را مي توان يافت كه راه گفتگو را بين اين دو ذخيره بزرگ فكري عالم گشود .در پايان متذكر مي گردد كه موارد ذكر شده صرفاً نمونه هاي چندي از دقت نظرهاي انديشه صدرايي بود كه در فلسفه معاصر بالندگي آن دوش به دوش بسياري انديشه هاي زنده جهاني و حتي پيشتاز نسبت به آنها قابل طرح است.موارد ديگري را نيز مي توان برشمرد كه هر يك خود بحثي جداگانه از بالندگي هاي فلسفه صدرايي خواهد بود .
گذشته از عوامل تاريخي و جغرافيايي كه در تأثيرگذاري آراي يك فيلسوف مؤثر است، نوع ظرفيتهاي وجودي يك فلسفه نيز در تأثيرگذاري آن بر انديشه بشري و راهگشا بودن آن تعيين كننده است .همين مسأله است كه يك فلسفه را پويا و پايا مي سازد و در صورت عدم وجود آن، ظرفيتها آن را به فلسفه اي تاريخي كه دوران آن به سر آمده است، تبديل مي سازند .در اين مقاله، درصدديم تا با باز نمودن عناصر پوياي فلسفه ملاصدرا، اين ظرفيتهاي وجودي را بررسي كنيم .برخي آراي حكمت متعاليه صدرايي وقتي با انديشههاي فلسفي دوران خود در حوزه هاي ديگر فلسفي جهان سنجيده مي شود، تفاوت بارز زماني آنها ديده مي شود .آرايي كه ملاصدرا در آن دوران مطرح كرده، با مسايلي كه در دويست سال پس از او عرضه شده است، قابل مقايسه ديده مي شود .هم عصر ملاصدرا، دكارت، در مواجهه با مسأله رابطه نفس و بدن بين توازي آن دو، بر اساس مباني فلسفي اش و اتحاد آن دو بر اساس واقعيتهاي پيش رويش، آمد و شد مي كند كه خود پايه گذار مسايل بسيار ديگري در فلسفه مي گردد .اما تبيين از نفس به «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» توسط ملاصدرا كه نگاه فلسفي قرن بيستمي (همچون نگاه وايتهد و برگسون )به آن نزديك مي شود، خود بخوبي از پس تمايز در عين اتحاد و اتحاد در عين تمايز بين نفس و بدن برمي آيد .بدن آنكه در ماترياليستي نگاه كردن به نفوس حيواني و نباتي -همچون دكارت -گرفتار آيد .اين گونه است كه ظرفيت وجودي يك فلسفه همچون فلسفه ملاصدرا مي تواند نه تنها مشكل گشايي كند، بلكه كليدهاي ويژه اي براي حل و عقد زواياي تاريك انديشه بشري در آينده ايفا كند.اكنون با توجه به اين نگرش صدرايي است كه روانشناسان را به يك نگرش جديدي در برابر تقابل دو نوع تلقي دارويي -جسماني و نگرش ذهني -ادراكي مي رساند كه نافي هيچ يك از آن دو نيست و جمع شايسته اي از آن را در اختيار مي نهد .اين پژوهشها همانهايي هستند كه از اين پس بايد به انجام برسد تا نگرشهاي جديد روانشناسانه و حتي فلسفه ذهن از آن برخوردار شود .اين همان ظرفيت وجودي است كه فلسفه ملاصدرا واجد است و پويايي خود را در اين باب مي نمايد .در ساليان اخير پژوهشهاي بسياري حول تطبيق و مقايسه انديشه ملاصدرا و متفكران معاصر غربي به انجام رسيده و مي رسد .با وجود آن كه ملاحظاتي چند در اين نوع مقايسه وجود دارد و دو فضاي فكري متفاوت غرب و فرهنگ اسلامي ايران نحوه اين مقايسه ها را با مشكلاتي مواجه مي سازد، ولي خود اين كنكاشها نشان از اموري چند دارد :اولاً، به ظرفيت باز انديشه ملاصدرا اشاره دارد كه مي تواند پا به پاي بسياري از نگرشهاي نوين مطالب بسياري را براي عرضه ارائه نمايد .ثانياً، اگر تاريخ انديشه بشر را جرياني بدانيم كه در جهت روشنتر شدن بسياري از تاريكي هاي ذهن بشري يك تأثير و تأثر متقابل را مي نمايد (بدون آن كه ارزش گذاري تكاملي براي آن داشته باشيم )آن گاه به اين نظر مي رسيم كه اين مقايسه ها خود برخاسته از آن است كه با ظهور انديشه هاي جديد بسياري از انديشه هاي پيش گفته، وضوح و عمق خويش را مي نمايانند .بدين صورت است كه وقتي با تلاش انديشمندان جديد در بازنمودن يا طرح عميق تر مسائلي خاص از نادانسته هاي بشري مي شويم، مي توانيم در پرتو آن عمق و تيزبيني آراي حكمت متعاليه صدرايي را بيابيم .ثالثاً، اين آرا و نظريات جديد موجب مي شوند كه انديشمندان نوصدرايي در ادامه مسير حركت او به راهيابيهاي جديد براي انسان معاصر دست يابند، اما هر چه باشد اين مسيري متمايز نخواهد بود، بلكه استفاده از غناي پيشين پيشتاز آن يعني ملاصدراست .حال گذشته از مسأله تعامل و رابطه نفس و بدن، حسب اقتضاي اين مقاله به عناصري چند از فلسفه ملاصدرا اشاره مي شود تا فلسفه حال و آينده بودن آن نشان داده شود:
1-زمان :تأمل در بحث زمان يكي از ويژگيهاي فلسفه قرن بيستم است .توجه به ويژگي سيال بودن زمان در قرن بيستم محور آراي فيلسوفان مهمي گرديده است .شرايط تفكر ويتاليستي و پويشي از يك سو و تفكر اگزيستانسياليستي از سوي ديگر بود كه پويايي زمان را محور توجه ويژه اي نمود.
كانت زمان را در قالب مقولات حس بيان كرد .«هر گونه نگاه مقولي به زمان، خود ايستا ساختن آن و مكاني نگاه كردن به آن است.» همين امر جنبه پويايي زمان را در قالب معرفت شناسي جديد ناديده گرفت .در قرن بيستم با طرح بحث زمان توسط برگستون و تأكيد او بر جنبه پويايي آن كه نه با هوش كه با شهود قابل وصول است، بحث زمان جلوه اي ديگر يافت .برگستون سعي كرد تا با فرا رفتن از نگاه مقولي معرفت شناختي كانتي، ماهيت واقعي زمان را نشان دهد .او براي چنين فراروي ديگر به قالبهاي ذهني تكيه ننمود .او «شهود» را به كار آورد تا تبيين عالم بر اساس تحول پويا ميسر شود .همين مسير وايتهد با فلسفه پويشي خود با تأكيد بر رخداد كه در نظر او عنصر اوليه عالم به شمار مي آمد، راه نوي را پيش نهاد .از اينها در پرتو نگرش اگزيستانسياليستي خود بود كه توانست زمان را در كنار هستي و نه چيستي لحاظ كند .همه اين تحولات در فلسفه، توانست جاي را براي نگاه جديد و عميق به زمان ايجاد كند .فلسفه اصالت الوجودي ملاصدرا به بركت اصل بنيادين خود، يعني اصالت الوجود، حركت و زمان را از قالب مفاهيم ماهوي خارج ساخت و در ذات ماده جاي داد .نگاه به زمان به جاي نگاه به عنصري مقولي از ماده به توجه به عنصري وجودي تبديل يافت .حركت، بنياد خويش را در جوهر و ذات ماده، دست در دست زمان كه آن هم در ذات ماده است، يافت .همين امر موجب گرديد كه تحول و پويايي نه در نگاه بيروني و عارضي ماده كه عين ذات عالم مادي گرديد .تفاوت بين حركت قطعيه و توسطيه توسط صدراييان خود مبتني بر تفاوت اين دو نوع نگارش بود .بديهي است ما كه اكنون با دستاوردهاي فلسفي غرب در قرن بيستم با اين موضوع مواجهيم، شرايط مناسبتري را يافته ايم تا عمق نگرش صدرايي را در اين باب بفهميم .با توجه به نگرش معاصر به مسأله زمان، حكمت متعاليه صدرايي فلسفه اي معاصر مي گردد كه مي تواند در گفتگو با آراي معاصران قرار گيرد. اين عنصر فلسفه صدرايي همچنين مي تواند مبنايي براي بررسي فلسفي ويژگيهاي ديگر ماده گردد كه در فيزيك جديد و نگرش نسبيتي -كوانتومي بدانها نياز است.
2-مقولات فاهمه و معقولات ثانيه فلسفي :كانت در درك مفاهيم بنيادين فلسفي همچون عليت، جوهر، وجود و ضرورت راه را در اعتبار مقولات فاهمه ديد كه به طور پيشين قالب بندي ذهن ما را تشكيل مي دهند .اين نوع تبيين كانتي، نتايجي را به همراه آورد كه كانت را در مواجهه با برخي مسايل بنيادين در موضعي انكار كننده قرار داد .درك معناي واجب الوجود در قالب ساختار معرفت شناسانه پيشنهادي كانت دچار مشكلاتي جدي شد .او با اين كه عليت را ناگزير در مقولات فاهمه مي گنجاند، ولي نمي تواند در بخشي ديگر از فلسفه اش آن را به صورت وجودي نبيند، از اين رو «نومن» را علت «فنومن» ذكر كرد .علتي كه بعد از «فنومن» نگري، جاي داشت، حال قبل از آن و بين «نومن» و «فنومن» واقع مي شود.آنها كه با معقولات ثانيه فلسفي در حكمت صدرايي آشنا هستند، ديگر اكنون به راه حل كاملاً متفاوت ملاصدرا در اين مسأله به خوبي آشنا هستند .تقريباً براي اين افراد آشكار است كه در چارچوب نظام فكري ملاصدرا با بسياري از مشكلات مطرح شده پيشين مواجه نيستيم شايد مهمترين بحث در مقايسه فلسفه ملاصدرا و فلسفه كانت همين مقايسه مقولات فاهمه و معقولات ثانيه فلسفي باشد.
3-وجود و تقدم آن بر ماهيت :وقتي كانت تمام سعي خود را مصروف يك نظام معرفتي منسجم نمود و در نهايت هگل در ادامه تلاش او ضرورتاً به يك ايده آليسم كل نگرمي رسد، بشريت آن عصر را با يك دغدغه وجودي مواجه مي كند .با هگل اين كل نگري در بسياري از ابعاد عملي زندگي اثر مي گذارد و تأثير آن در اخلاق و سياست، نگرش خاص دولت را پديد مي آورد .نياز به فرار رفتن از تفكر ماهوي به خوبي در آرا و نظريات كي يركگارد خود را مي نماياند.اقبال جدي به اين نوع نگرش ظهور انواع متفاوتي را از اين دغدغه وجودي در قرن بيستم به وجود مي آورد .نيچه، هايدگر، ياسپرس و سارتر با نگاه تقدمي به وجود نه نگاه مؤخر به وجود، نوع جديدي از مواجهه فلسفي پديد آوردند كه در پرتو آن از زاويه اي ديگر به عالم نگاه شد و مبنايي عميقتر براي تبيين آن پديد آورد.اين تغيير نگرش هم مبنايي براي ملاصدرا بود تا به تعميق مسايل فلسفي از ظاهر ماهوي به باطن وجودي، آن تغيير نگرش مبنايي را به وجود آورد كه براي حل بسياري از مشكلات فلسفي راه مؤثرتر ارائه نمايد .تأكيد بر وجود پيش از ماهيت همان زاويه عميق است كه نياز فلسفي معاصر بر آن تأكيد كرده بود .اگر چه مباني و نتايج اين تقدم وجود در فلسفه ملاصدرا با آنچه در فلسفه غرب مي گذرد، تفاوت دارد ولي ظهور دغدغه فلسفي معاصر، درك اهميت نگاه ملاصدرا را در چهار قرن پيش به خوبي باز مي نمايد و اين همان توجه فيلسوف معاصر است كه زمينه گفتگو را بين او و فلسفه معاصر ضروري مي سازد.
4-هرمنوتيك :گرچه نگاه هرمنوتيكي به متن و بخصوص متون مقدس با شلايرماخر جدي مي شود، ولي درگير شدن نگاه هرمنوتيكي با وجود، در «هايدگر» و «گادامر» مبنايي ديگر مي يابد .اين مطلب در تفسير و تحليل متون، صرف نگاه به شرايط جغرافيايي تاريخي كفايت نمي كند، بلكه اصل كلمه و سخن در درگيري وجودي خود را مي نماياند .وقتي در آراي تفسيري ملاصدرا با ظهور وجودي كلام الهي و نگاه وجودي به آن مواجه مي شويم، اين نوع هرمنوتيك بنيادين، درك عميقي در برخورد با متون فراهم مي آورد .هرمنوتيك معاصر و تلاشهاي فلسفي كه در اين باب به انجام مي رسد .زمينه فلسفي مساعدي را فراهم آورده است تا در پرتو آن نگاه متفاوت ولي وجودي صدرا راه ارايه نظريه عميق و تأثيرگذار در اين باب عرضه گردد .نمونه هاي فوق بالندگي هايي چند در انديشه صدرايي بود كه فلسفه معاصر غربي زمينه درك و مفاهمه آن را به وجود آورده است .
با وجود آنكه هر يك از فلسفه صدرايي و فلسفه غربي خاستگاه خاص خويش را داشته اند و بر مباني متفاوتي نگاه فلسفي خويش را عرضه مي دارند، ولي قرابتهاي بسياري را مي توان يافت كه راه گفتگو را بين اين دو ذخيره بزرگ فكري عالم گشود .در پايان متذكر مي گردد كه موارد ذكر شده صرفاً نمونه هاي چندي از دقت نظرهاي انديشه صدرايي بود كه در فلسفه معاصر بالندگي آن دوش به دوش بسياري انديشه هاي زنده جهاني و حتي پيشتاز نسبت به آنها قابل طرح است.موارد ديگري را نيز مي توان برشمرد كه هر يك خود بحثي جداگانه از بالندگي هاي فلسفه صدرايي خواهد بود .
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}